حق و صبر

وبلاگ پشتیبانی

حق و صبر

وبلاگ پشتیبانی

یادداشت برای آقای محمدی

به آدرسی که داده بودید، سر زدم. بوی گند یک تجمع توده ای، از وبلاگی که به درستی «یولداش»، چیزی برابر «تاواریش» نام داشت، شنیده می شد. این سوته دلان نیز، که سوزش زخم قلم «ناریا» در اوائل انقلاب را هنوز بر تن داشتند، مشغول پراکندن و تکرار همان ابهاماتی بودند که توده ای های خشمگین و تلافی جو، به جبران تاثیری که نوشته های ناریا در پرده کشی از ماهیت نجس رهبران شان داشت، 25 سال است درباره ی من منتشر می کنند و گرچه حتی یکی از اطلاعات و ادعاهای شان درست نیست و خود اعتراف دارند که حرف های شان بر «شاید» و «شنیده اند» و «درست به یاد ندارند» متکی است، اما با کاربرد حد اکثر حماقت نتایج دل خواه شان را از این داده های نامعین اعلام می کنند!!!

 چنین رجاله گری هایی به راستی بر رفتار کلی ایران شناسان بیگانه و خودی سخت منطبق می شود. زیرا که در محصولات و مستوره تاریخ نویسی های موجود بسیار می خوانیم که مثلا می گویند: هیچ کتاب و بنا و یادگار و مقبره و محل زاد و مرگ و نام ثبت شده و غیره از زردشت نیافته اند، مگر از قرن چهارم هجری به بعد، و آن گاه پس از این مقدمات که خردمند را به سکوت می خواند، لفاظی در موضوع متن و بخش های اوستا و قدمت ظهور زردشت وپیروان و آثار حیات او را آغاز می کنند!!!!

نتوانستم سطری سخن درست، که اندک بویی از دانایی از آن برآید، در سراسر وبلاگ «یولداش» بیابم. همان ناله و نفرین هایی بود که روشن فکری تو سری خورده ی معاصر ایران، سینه کوبان، سر می دهند و مثلا ناکامی امروزین خود را حاصل ظهور پیامبری در 1400 سال پیش در میان اعراب ظاهرا سوسمار خور می گویند، بی این که لااقل بتوانند دلیلی برای موفقیت جهانی آن پیامبر و ذلت ملی خویش بیاورند و یا حجتی در روشنگری این مطلب بیان کنند که چه گونه این دو ماجرا را به هم پیوند می دهند.

آن چه در چنته دارند از این قبیل و قماش است که پیش از ظهور آن پیامبر و بنا بر نوشته های شاه نامه، امپراتوران یک سلسله ی ناشناس در ایران، کفش و شمشیر و گردن بند طلا داشته اند، از محلی نامعین، کاوشگرانی ناشناس کاسه ی طلایی درآورده اند که یکی از همین امپراتوران با اصطلاح عامیانه «ندید بدید» بر جدار آن نوشته است: «من در این ظرف طلا آب نوش می کرده ام، دل تان بسوزد»! و شاهان دیگری برای خود مجتمع مسکونی می ساخته اند که یک مهاجم دیگر به نام اسکندر آن را نیمه تمام گذارده است، و نمی پرسند که این امپراتوران پرقدرت و ثروت و غرقه در تجمل آنان چرا این همه در گریز و شکست و تحمل تو سری از دیگران موفق بوده اند؟!!! حالا پورپیرار هم قوز بالا قوزشان شده و معلوم کرده است که همان شاه نامه و همین قصه ها نیز ساخت کارگاه جعل یهودیان برای ایجاد شکاف و اختلاف در میان مردم و ملت های منطقه بوده و آینه ای به دست شان داده است که سیمای فریب خورده و موضع شنوایی دراز شده ی خود را نیک در آن بنگرند. آیا نباید چنین آینه ای را بر زمین بکوبند؟!!!!

آقای محمدی. این قبیل کوته اندیشان که هرم روشن فکری موجود ایران را می سازند، به راستی که مستوجب دل سوزی و ترحم اند. آن ها بدون قدرت نوسازی و معرفی جانشینانی که توش و توان تکرار همان ترهات را هم داشته باشند، یکی یکی راهی قبرستان می شوند، ککی در لباس خلق نمی جنبد، هنوز گرمای جسدشان در خاک است که همانند تمام مفلسان بدون میراث فرهنگی، از یاد زمانه می روند، خلایی بر جای نمی گذارند و گویی مردم در غیبت شان آسوده و سلامت تر نفس می کشند. از نظر من اینان چیزی جز شپشه های بدن آن بوزینگان ایران شناس نیستند، که پیش تر معرفی شدند.

+ نوشته شده توسط ناصر پورپیرار در سه شنبه سوم آبان 1384 و ساعت 10:52

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد